۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

تشییع جنازه نا تمام

امروز صبح بلند شدم، فقط بخاطر اینکه بابام گیر نده بهم یه لیوان چایی و یه لقمه نون خوردم و از خونه زدم بیرون.
سجاد گفت باهام تا بهشت زهرا میاد.
میخواستم خودمو پرت کنم روی صندلی متروی صبح جمعه و تا تهران این بغضم وامونده رو بشکونم. همیشه متروی صبح جمعه خلوته و دور و برت کسی نیست. یه خانواده ترک با دختر کوچیکشون اومدن کنارم نشستن، آدرس بلد نبودن و هر سه ، چهار دقیقه یه بار بعد از یه تلفن ازم آدرس می پرسیدن.
دخترک خیلی خیره خیره نگاه می کرد ، به گمونم فهمیده بود که یه چیزم شده، نتوستم جلوی بچه گریه کنم، ولی این سرما خوردگی اونقدری چشمام قرمز کرده که اشک بتونه کمی نشد کنه و کسی نفهمه که گریه است.
دخترک لواشکِ دستفروش داخل مترو رو دید و بهونه گرفت ، پدرش هم گفت تاریخش گذشته و ساکتش کرد، یاد میثم افتادم، می‌گفت یه سری نگاتیو تاریخ گذشته انداخته رو دوربینش ، هنوز ده تایی فریم مونده تا درش بیاره و ببینیه که چی از آب در اومده...
ساعت یازده و نیم رسیدیم بهشت زهرا ، هیچ شماره ای نداشتم ، با هیچکسی از خانواده اش هم ارتباطی نداشتم، رفتم غسالخونه دیدم جلوی اسمش زدن دریافت مدارک ، نمیدونم خوشحال شدم ، ناراحت شدم ، حداقل یه بار دیگه اسمش رو دیدم، اونجا راحتتر تونستم پیداش کنم تا دنیای زنده‌ها...
گفتن جواز دفنش از پزشکی قانونی نیومده هنوز ، می‌مونه واسه فردا...

اردلان دو روز پیش خبرش رو داده بود بهم 
تو فیس بوک نوشته:

هیچوقت فکر نمیکردم از کسایی که اطرافم هستن هم یه روز یکیشون گرفتار یکی از همین حادثه هایی بشه که هر روز میریم
وقتی فهمیدم کسی که تو این حریق جونش رو از دست داد کی بود خشکم زد....چه برنامه هایی داشتیم...

میثم یعقوبی روحت شاد... :(

حمید املشی تسلیت...



۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

سه مجموعه عکسی که تا به حال به سفارش ایسنا کار کرده ام، از این به بعد عکس هایی که داستانی خاص دارند و یا در ایسنا منتشر نمی شوند را هم اینجا منتشر میکنم

به مناسبت روز جهانی معلولان

مرکز توانبخشی شریعتی

تعزیه عاشورای برغان

پ.ن: میثم فقط یکی از اینها را دید و نقد کرد
خیلی زود رفتی پسر خیلی...



حالا به قطعیت رسیدی
هیچ کجا نیستی

این هم لینک های خودت میثم
برای دلتنگی خودم برای آنکه یادم نرود چه کسی در عکاسی من راه را نشانم داد
 

 http://www.mehrnews.com/FA/NewsDetail.aspx?NewsID=1758627
http://www.mehrnews.com/FA/newsdetail.aspx?NewsID=1758532


استادم را از دست دادم ...

یکی از دوستهای مشترکمان ما را به هم معرفی کرد، گفتم که مادرم شیمی درمانی می شود و هزینه ثبت نام در کلاس عکاسی را ندارم. قبول کرد که استادی من را به عهده بگیرد. راه و چاه نشان داد. یکی از آشناهای من سرباز در آتش نشانی است قرار شد پروژه ای را شروع کنیم که نصفش مستند باشد و نصف دیگرش را من و میثم با هم به صورتی آرت کار کنیم..
دیشب خانه اش دچار حریق شد و جان سپرد، حالا خودش شده سوژه عکاسی...
حالا از صبح دارم گریه میکنم.
حالا همش پر از حسرتم که چرا بیشتر از این چیز یاد نگرفته ام ازش، باید کارهای نصفه و نیمه مانده اش را که خودم خبر دارم به پایان ببرم، تنها در این صورت دچار آرامش می شوم.
علی الحساب سه تا پروژه هست ، عکاسی از جسد ، پروژه آتش نشانی و عشق.
میثم یعقوبی عزیز خیلی خیلی زود رفتی
خیلی ...

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

فردا، املش


رییس پلیس تهران چند روز پیش در باره دوستان غیر متعهد گفتند که برای تهران چهار لایه امنیتی در نظر گرفته ایم، از آنجایی هم که تقریبا همسایه دیوار به دیوار یکی از این هتل های گنده منده هستیم برای خریدن ماست و پنیر هم از بقالی سر کوچه به ده، دوازده نفر نفر باید جواب پس بدهیم که کجا می رویم و چرا می رویم و باقی قضایا...
از طرفی این دوستان مامور و گشت خیلی علاقه به بازرسی چشمی دارند (البته عیب نیست، هانریش بل در کتاب میراث به زیبایی این کار را توضیح میدهد)، همین که از در خانه بیرون میایی، تا از تیررس‌شان دور شوی آنچنان نگاهت می کنند که دلت می خواهد آب شوی و شک می کنی که آیا واقعا بمبی حمل میکنی آیا؟ خلاصه زندگی جالب شده است. طوری که انگار هیجان دارد، ولی انگار...
روبروی هتل‌شان را که می بینم خوشگلش کرده اند ، دوست دارم با موبایل چندتایی عکس بندازم ولی دور و برم پر از مامور و لباس شخصی است، بی خیال می شوم کمی جلو می روم می بینم بالای سر بلوار یک رنگین کمان درست شده ، دیگه جلوی خودم نمی گیرم و گوشی در میارم. ماموری که کمی جلوتر از من پست می ده ، برمی گرده که ببینه از چی عکس می گیرم ، وقتی دوباره سرش رو به طرف من بر میگردونه یه لبخند روی لباش نشسته....
در هر حال تجربه نسبتا متفاوتی است برای من و هم سن و سال‌های من.
در آخر خیلی خیلی تشکر میکنم از باعث و بانی این مراسم (از راست به چپ یوسیپ بروز تیتو، احمد سوکارنو، جمال عبدالناصر، قوام نکرومه (رهبر غنا) و جواهر لعل نهرو) که فرصتی در اختیار ما گذاشتند تا فردا بتوانیم بعد از روزها به املش برویم...

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

دوربینم

سگی را دیده اید که بسته است و پارس می کند و گرگ دارد صاحبش را می درد؟
منم وقتی دوربینم را قرض داده ام

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

مادر


دیروز دکتر به داروهای مادرم دارویی اضافه کرد، آمپول را که زد آوردیمش خانه، کلافه بود از گرما، روی سرامیک می نشست، سه کیلویی هندوانه خورد، خاکشیر، آب یخ هم ماشا الله. شب تب کرد سریع بردیمش بیمارستان، دکتر کشیک آزمایش خون برایش نوشت که ببیند سطح گلبول های سفیدش در چه حدی است. در اورژانس بستری اش کردند صبح که من پیشش بودم جواب آزمایش آمد که خوب بود و خطر رفع شده بود.
از وقتی آوردمش خانه نشسته است و با دماسنج هر ده دقیقه یکبار دمای بدنش را چک میکند، قبل از چای، بعد از چای،  قبل از هندوانه، بعد از هندوانه،خلاصه هر عملی که خودش انجام میدهد یا تحت تاثیر اعمال دیگر قرار میگیرد دماسنج را سریعا زیر زبان گذاشته و دما را می سنجد. آخرین باری که دما را اندازه گرفت 38.5 بود. سراسیمه خواهرم پرسید بازم داری تب میکنی که. مادرم با خون سردی جواب داد نه همین الان چایی خوردم بخاطر اونه نترس، دوباره که دماسنج را گذاشت خوشبختانه فرضیه اش اثبات شد.

خان های املش


در آن زمان اگر در روستای تیول و تحت نفوذ متعلق به جناب خان، عروسی یا مسائل ازدواج پیش می آمد، پدر عروس و داماد موظف بودند که موضوع را به شرف عرض جناب خان برسانند تا از ایشان جهت مواصلت اجازه بگیرند. جناب خان نیز دستورات بعدی را صادر می کرد که این وصلت صورت بگیرد یا نه ! یا آنکه ممکن بود جناب خان شخص ثالثی را برای این پیوند در نظر گرفته باشد. حال اگر موضوع عروسی برای خان پنهان می ماند، معلوم نبود که سرو کار خانواده عروس و داماد با ایادی خان چه خواهد شد. 
شایان ذکر است که این پیوند های تحمیلی به خصوص در ییلاقات و کوهپایه های پر آوازه صورت می گرفت. بسیار اتفاق می افتاد که وصلت دو خانواده تنها به دستور خان صاحب نفوذ صورت می گرفت.
پ.ن: مخصوصا یکی از این به اصطلاح حامیان ازدواج شخص ر صوفی که بهتر است نامش آورده نشود بسیاری از ایام عمرش را در روستاهای جنوب املش گذراند و خود عامل اصلی این ازدواج ها و پیوند ها بود و کسی جرات نداشت بالای حرف او حرفی بزند. بیتوته وی در این نواحی بخاطر اعمال منافی عفت بوده که باعث اضطراب، تعجب و خشم مردم این ناحیه می شده است. بهترین استناد شرح ماجرا، استعلام از ریش سفیدان، معتمدین و بزرگتران محلی این مناطق است.

برگرفته از کتاب از تاریخ تا خیرات
محمد حسین بهبودی املشی